بهاره قانع نیا - بغض پیچیده در گلویش را فرو داد و کلید را توی قفل در چرخاند. در با کمی سر و صدا باز شد. با اینکه پاهایش سنگینی میکردند و همراهش نبودند سعی کرد جدی و مصمم گام بردارد اما هرچه پلهها را بالاتر میرفت، قدمهایش کوتاهتر میشدند.
حس مجرمی را داشت که همه با انگشت نشانش میدادند. در ذهنش تجسم میکرد همسایهها از چشمیِ در خانههایشان زیر نظرش گرفتهاند و دارند دربارهاش پچپچ میکنند.
خواهر کوچکش داشت تلویزیون تماشا میکرد. با خودش فکر کرد اگر دیروز به حرف مادرش گوش داده بود و با دوستانش به پارک نرفته بود، شاید آن اتفاق برای مادرش نمیافتاد. شاید ناگهانی دیسک کمرش نمیگرفت و از روی صندلی نمیافتاد پایین و دست و پایش نمیشکست.
اگر او به حال ناخوش مادرش توجه کرده بود و خانه مانده بود، شاید الان مادرش به جای درد کشیدن روی تخت بیمارستان، روی کاناپهی آبیرنگ پذیرایی نشسته بود و داستانهای موردعلاقهاش را مطالعه میکرد.
از تصور این فکرهای وحشتناک سرش گیج رفت. دستش را از میلهی راهپلهها گرفت و کمی ایستاد.
به سومین طبقه که رسید، لحظهای مکث کرد. نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد. فضای خانه تاریک و سرد بود، درست شبیه به خانههای فراموششده. مامان بیمارستان بود و بابا سرکار و او حالا تنهای تنها بود.
روی صندلی کج گوشهی پذیرایی نشست و بیصدا تلویزیون را روشن کرد. مردی لباس سیاه پوشیده بود و دستانش را توی هوا بالا و پایین میکرد. حس کرد آن مرد هم مثل خودش غمگین است، غمگین و خسته. صدای تلویزیون را بیشتر کرد.
مرد خواند:
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
آه سردی کشید حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت آرام باش چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم
دست من را بگیر گریه نکن
مرد گریه نمیکند پسرم
چادرش را تکاند با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
نالههایش فقط تماشا شد
***
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن این صدای روضهی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانهای مشکی است
***
با خودم فکر میکنم حالا
کوچهی ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است
(سید حمید برقعی)
اشک چشمش روی گونهاش چکید. دههی فاطمیه آغاز شده بود و حالا او در خانه مادر نداشت. دلش برای غم و تنهایی بچههای حضرت فاطمه(س) سوخت. زیر لب خدا را به حرمت آن مادر شهید قسم داد که مادرش را صحیح و سلامت به خانه برگرداند.
توی دلش نذر کرد اگر مادرش روز بعد از بیمارستان ترخیص شود، برود جلو حرم امامرضا(ع) بساط پهن کند و صلواتی کفش زائران را واکس بزند.
مرد شعر دیگری در وصف حضرت فاطمه خواند اما او دیگر دلش آرام گرفته و روشن و امیدوار بود. از گوشهی آشپزخانه صدایی به گوشش رسید. حس کرد مادرش صدایش زده است. از تصور این رؤیا اشک توی چشمانش حلقه زد.
دوست داشت مادرش را دوباره توی آشپزخانه ببینــــد در حالـی که مشغـــول کارهای هــمــیشـــگیاش اسـت و بوی غذا فضــای خـــانـــه را پــــــر کــــرده
است.